بزغاله روی سنگها بپر بپر میکرد. سروکله یک توله گرگ پیدا شد. بزغاله روی سنگ ایستاد. به او نگاه کرد و گفت: «تو کی هستی؟» توله گرگ یک قدم جلو آمد. بزغاله عقب نرفت. توله گرگ گفت: «تو باید از من بترسی!» بزغاله گفت: «چرا بترسم؟» توله گرگ یک قدم دیگر جلو آمد و گفت...
دوستان عزیز، جهت مطالعه کل مطلب، (pdf) زیر را دانلود نمایید.