یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. پیرمرد و پیرزنی با دو نوهی کوچکشان در مزرعهای زندگی میکردند. پیرمرد هر سال در مزرعهاش چیزی میکاشت. آن سال هم تصمیم گرفت چغندر بکارد.
پیرمرد و پیرزن و نوههایشان مثل هر سال، زمین را آماده کردند و تخم چغندر پاشیدند. چیزی نگذشت که مزرعه، سرسبز شد و برگ چغندرها بزرگ و بزرگتر شدند.
یک روز پیرزن...
در ادامه میتوانید به فایل صوتی این درس گوش فرا دهید.