خاله همستر از پنجره به کوه نگاه کرد و گفت: "وقت رفتن است". و کولهاش را روی کولش گذاشت. چوبدستی و سبدش را برداشت و عصازنان راه فتاد. کمی جلوتر ناگهان صدای تاپتاپ آمد. زمین لرزید. سایهای روی سر خاله افتاد و صدای کلفتی پرسید: "کجا میروی خاله همستر؟"
عمو خرسه بود. خاله جواب داد: ....
دوستان عزیز، جهت مطالعه کل مطلب، (pdf) زیر را دانلود نمایید.