تابستان بود. امید با خانوادهاش تازه به این محلّه آمده بود. او در کلاس سوم، ثبت نام کرده بود و هنوز به محلّهی جدید، عادت نکرده بود. امید از اینکه هیچ دوستی در آنجا نداشت، ناراحت بود و در گوشهای نشسته بود و فکر میکرد. مادرش که داشت وسایل خانه را جابهجا میکرد، از او پرسید: «چرا اینقدر ناراحت هستی؟ نگران نباش! اینجا هم دوستان خوبی پیدا میکنی. حالا بلند شو؛ پدرت میخواهد بیرون برود. تو هم با او برو تا با محلّهی جدید آشنا شوی.»
امید همراه پدرش از خانه خارج شد. او با دقّت به اطراف نگاه میکرد ...
در ادامه میتوانید به فایل صوتی این درس گوش فرادهید.