هنوز هیچ مطلبی وارد نشده!
هیچ نتیجهای برای جستجوی شما یافت نشد.
آخرین عناوین
تق تق تق ... در زدند. گوشو خرگوشه دوید در را باز کرد. یک سبد توتفرنگی از لای درآمد تو. آقا کلاغه از پشت در گفت: «این توتفرنگیها را برای خارپشت خانم آوردم؛ اما خانه نیست. میشود وقتیکه برگشت؛ سبد را به او بدهی؟» گوشو گفت: «باشد» و سبد را گرفت و
نردبان بلند لقلق میزد. یکبار پسری از نردبان بالا رفت تا توپش را از درخت بردارد؛ اما نردبان لقلق زد و نزدیک بود پسر بیفتد. مادرش گفت: «این نردبان خطرناک است. نباید از آن بالا برویم.» نردبان از کلمه خطرناک خوشش نیامد. غصهاش شد. راه افتاد و
ظهر بود. پوریا روی پلهها نشسته بود. مامان نفسزنان از راه رسید. در را باز کرد و گفت: «با مامان سعید صحبت کردم. از این به بعد وقتی از مدرسه برمیگردی؛ به طبقه پایین برو. خانهی آنها بمان؛ تا من از سر کار برگردم.» پوریا حسابی خوشحال شد. آخر سعید دوست و
دمسیاه پشت تابلوی عطاری لانه داشت. هر روز با صدای قرقر کرکر از خواب میپرید. حاجبابا، کرکره را بالا میکشید یک سر تاس گندم برای پرندهها میپاشید و کارش را شروع میکرد... دمسیاه زودتر از همه گندمها را میدید. میپرید وسط و تند تند
یکی بود؛ یکی نبود. یک مزرعه بود و یک خانهی کوچولو. توی این خانه دوتا برادر زندگی میکردند؛ گولو و لولک. یک؛ روز صبح زود زود گولو؛ لولک را صدا زد و گفت: «پاشو! وقت رفتن به تره بازار است. باید برویم محصولمان را بفروشیم.» لولک قل خورد و گفت
سارا کلاس دوم دبستان است. برادرش، سینا کلاس پنجم است. یکی از روزها زمستان که هوا سرد بود، پدر آنها را صدا زد و گفت: «بچهها میخواهیم به مسافرت چند روزه برویم؛ ولی هنوز تصمیم نگرفتهایم که به کدام شهر برویم. میخواهیم با
تق تق تق ... در زدند. گوشو خرگوشه دوید در را باز کرد. یک سبد توتفرنگی از لای درآمد تو. آقا کلاغه از پشت در گفت: «این توتفرنگیها را برای خارپشت خانم آوردم؛ اما خانه نیست. میشود وقتیکه برگشت؛ سبد را به او بدهی؟» گوشو گفت: «باشد» و سبد را گرفت و
نردبان بلند لقلق میزد. یکبار پسری از نردبان بالا رفت تا توپش را از درخت بردارد؛ اما نردبان لقلق زد و نزدیک بود پسر بیفتد. مادرش گفت: «این نردبان خطرناک است. نباید از آن بالا برویم.» نردبان از کلمه خطرناک خوشش نیامد. غصهاش شد. راه افتاد و
ظهر بود. پوریا روی پلهها نشسته بود. مامان نفسزنان از راه رسید. در را باز کرد و گفت: «با مامان سعید صحبت کردم. از این به بعد وقتی از مدرسه برمیگردی؛ به طبقه پایین برو. خانهی آنها بمان؛ تا من از سر کار برگردم.» پوریا حسابی خوشحال شد. آخر سعید دوست و
دمسیاه پشت تابلوی عطاری لانه داشت. هر روز با صدای قرقر کرکر از خواب میپرید. حاجبابا، کرکره را بالا میکشید یک سر تاس گندم برای پرندهها میپاشید و کارش را شروع میکرد... دمسیاه زودتر از همه گندمها را میدید. میپرید وسط و تند تند
یکی بود؛ یکی نبود. یک مزرعه بود و یک خانهی کوچولو. توی این خانه دوتا برادر زندگی میکردند؛ گولو و لولک. یک؛ روز صبح زود زود گولو؛ لولک را صدا زد و گفت: «پاشو! وقت رفتن به تره بازار است. باید برویم محصولمان را بفروشیم.» لولک قل خورد و گفت
سارا کلاس دوم دبستان است. برادرش، سینا کلاس پنجم است. یکی از روزها زمستان که هوا سرد بود، پدر آنها را صدا زد و گفت: «بچهها میخواهیم به مسافرت چند روزه برویم؛ ولی هنوز تصمیم نگرفتهایم که به کدام شهر برویم. میخواهیم با