نمازم را خوانده بودم و هنوز روی سجاده نشسته بودم. امید هم لحظهای از من دور نمیشد. داشتم با خودم حرفهایش را مرور میکردم: اگر خدا را بزرگ نبینم، نمیتوانم در مشکلات دلخوش به کمکهایش باشم و به وعدههایش اعتماد کنم. پس امیدوار هم نخواهم بود. در نتیجه روی آرامش را نخواهم دید. تا اسم آرامش از ذهنم گذشت او را دیدم که در مقابلم نشسته و به من خیره شده است...