خانه همسایه خیلی شلوغ بود. یک پرچم سبز هم زده بودند بالای در. مامان گفت: «برو یکجا بنشین؛ من زود میآیم» من گوشه اتاق نشستم. کیف مامان را هم گذاشتم کنارم؛ منتظر شدم. مامان نیامد. برگشتم جلوی در. مامان را دیدم که کفشهای مردم را مرتب میکرد. اخم کردم و گفتم: «وای مامان! شما چرا این کار را میکنید؟» مامان لبخند زد و ...
دوستان عزیز، جهت مطالعه کل مطلب، (pdf) زیر را دانلود نمایید.