پف پفی؛ ابر ریزه میزه؛ از بالای جنگل رفت و رفت. کنار یک چاله؛ چند بچه موش را دید. پایین آمد و گفت: «خدا جان! بارانم را بفرست همینجا. میخواهم چاله را پرکنم تا بچه موشها حمام کنند» پف پفی سروته شد. خودش را تکان داد؛ ولی بارانش نیامد. گفت: «خدایا با تو قهرم! مگر صدایم را نمیشنوی؟» بعد پایینتر آمد و دوباره سروته شد. ته چاله؛ چند کفشدوزک ...
دوستان عزیز، جهت مطالعه کل مطلب، (pdf) زیر را دانلود نمایید.