مامان دستم را میگیرد؛ باهم از خیابان رد میشویم و به مسجد میرسیم. مسجد دوتا گلدسته و یک گنبد آبی دارد. من خیلی دوستشان دارم. از پلهها بالا میرویم. پشت سر خانم مهربانی مینشینیم. او با مامان دوست است؛ به من لبخند میزند. صدای اذانگو میآید. همه بلند میشوند تا ...
دوستان عزیز، جهت مطالعه کل مطلب، (pdf) زیر را دانلود نمایید.