دراز کشیده بود تا لحظهای نفس تازه کند. نگاهش به آسمان بود که ناگهان سایهای روی سینهاش افتاد. یکی از سربازان بود. جثهای درشت و سنگین داشت. چشم در چشم پیامبر(ص) شد و فریاد زد: «کجاست خدای نادیدهات؟ آمادهباش تاجانت را بگیرم.» تیغهی خنجرش زیر نور آفتاب برق میزد. دوباره فریاد زد: «میبینی که میتوانم تو را بکشم. اگر راست میگویی از خدایت بخواه تا ...
دوستان عزیز، جهت مطالعه کل مطلب، (pdf) زیر را دانلود نمایید.