محمد از خیمه بیرون آمد. نگاهی به اطراف انداخت. همه جا خلوت بود. صبح خیلی زود، فرزندان حلیمه گوسفندان را به چرا برده بودند. به خیمه برگشت و به دایهاش حلیمه گفت: مادر جان، چرا من با برادرانم به صحرا نمی روم؟
ادامه