بچه زنبورها روی گل شقایق ویژ ویژتاب میخوردند و میخندیدند. بچه پروانه توی دلش گفت: «من که آنها را نمیشناسم. بروم چه بگویم که توی بازیشان راهم بدهند؟» بچه کفشدوزکی پیش او نشست و گفت: «میبینی آنها چقدر خوشحالاند؟ ولی من نمیدانم چه بگویم که توی بازیشان راهم بدهند. تو با من میآیی؟» پروانه چیزی نگفت. بچه کفشدوزک را روی پشتش سوار کرد و ...
دوستان عزیز، جهت مطالعه کل مطلب، (pdf) زیر را دانلود نمایید.