نشستهام روی مبل و کتاب میخوانم. تکلیف مدرسهام تازه تمام شده و حالا وقت دارم بروم سراغ کارهای موردعلاقهام. صدای پای بابا را میشنوم. درباز میشود. بابا میآید تو. مثل همیشه خسته است و قطرههای عرق روی پیشانیاش نشسته. سلام میکنم و کتاب را ورق میزنم. دارم زندگی حضرت زهرا(س) میخوانم.
فاطمه(س) منتظر بود. بازهم پدر مهربانش حضرت محمد(ص) دیر کرده بود. بلند شد واز پنجره بیرون را نگاه کرد. هوا داشت تاریک میشد و ...
دوستان عزیز، جهت مطالعه کل مطلب، (pdf) زیر را دانلود نمایید.