هنوز هیچ مطلبی وارد نشده!
هیچ نتیجهای برای جستجوی شما یافت نشد.
آخرین عناوین
خاله همستر از پنجره به کوه نگاه کرد و گفت: "وقت رفتن است". و کولهاش را روی کولش گذاشت. چوبدستی و سبدش را برداشت و عصازنان راه فتاد. کمی جلوتر ناگهان صدای تاپتاپ آمد. زمین لرزید. سایهای روی سر خاله افتاد و صدای کلفتی پرسید:
پیرمردی که سالهای عمرش به هفتاد و هفت رسیده بود، در بستر بیماری، واپسین لحظات زندگی را میگذرانید. در تن رنجورش رمقی باقی نمانده بود و
به مردی به میدان نهادند روی *** جهان شد از ایشان پر از گفت و گوی
سخن، میان دو دشمن، چنان گوی که گر دوست گردند، شرم زده نشوی
در اینجا و در این لحظات، دلها آنچنان صفایی مییابند که وصف آن ممکن نیست. آن روستایی جوانی که گندم و برنج و خربزه میکاشته است، امشب سربازی است در خدمت ولی امر. به راستی آیا میخواهی سربازان رسول الله (ص) را بشناسی؟
آه این سر بریده ماه است در پگاه؟ / یا نه! سرِ بریده خورشیدِ شامگاه؟
خاله همستر از پنجره به کوه نگاه کرد و گفت: "وقت رفتن است". و کولهاش را روی کولش گذاشت. چوبدستی و سبدش را برداشت و عصازنان راه فتاد. کمی جلوتر ناگهان صدای تاپتاپ آمد. زمین لرزید. سایهای روی سر خاله افتاد و صدای کلفتی پرسید:
پیرمردی که سالهای عمرش به هفتاد و هفت رسیده بود، در بستر بیماری، واپسین لحظات زندگی را میگذرانید. در تن رنجورش رمقی باقی نمانده بود و
به مردی به میدان نهادند روی *** جهان شد از ایشان پر از گفت و گوی
سخن، میان دو دشمن، چنان گوی که گر دوست گردند، شرم زده نشوی
در اینجا و در این لحظات، دلها آنچنان صفایی مییابند که وصف آن ممکن نیست. آن روستایی جوانی که گندم و برنج و خربزه میکاشته است، امشب سربازی است در خدمت ولی امر. به راستی آیا میخواهی سربازان رسول الله (ص) را بشناسی؟
آه این سر بریده ماه است در پگاه؟ / یا نه! سرِ بریده خورشیدِ شامگاه؟