هنوز هیچ مطلبی وارد نشده!
هیچ نتیجهای برای جستجوی شما یافت نشد.
آخرین عناوین
از وقتی با بشیر به تاریخ سر زدهام احساس میکنم دنیای امروزم را بهتر از قبل میشناسم. آشنایی با تاریخ در شناخت دوست و دشمن کمکم میکند. بشیر دوباره آمد و گفت دستم را به او بدهم. از او پرسیدم کجا میرویم؟ گفت: میخواهم تو را به دورهای از ایران ببرم که
هنوز در دل تاریخ بودیم و غرق افکار خودم بودم. بشیر پرسید: به چی فکر میکنی؟ رشتۀ افکارم پاره شد. نگاهی به او کردم و گفتم: به اتفاقاتی که برای زنان در دل تاریخ رخ داده. خدا را شکر که این طور ظلمها از بین رفته است. بشیر گفت: اما اگر به آنچه در دنیا میگذرد
تازگیها خدا را بیشتر از گذشته دوست دارم. حتی شکل دوست داشتنم هم تغییر کرده است. این شکلی شده که به نظرم اصلا نمیشود خالق این همه نعمت را دوست نداشت و به حرفهایش گوش نداد. به خاطر همین تصمیم گرفته بودم به نعمتهای معنوی هم فکر کنم اما نمیدانستم از کجا
امروز روز دومی است که سراغ بازی رایانهای نرفتهام. فکرکردن به نعمتها چنان هیجانی در وجودم به راه انداخته که در بازیهای رایانهای پیدایش نکرده بودم. دیگر نمیگذارم نعیم از من فاصله بگیرد. چند باری که از او دور شدم، در چشم برهم زدنی رجیم آمد و تلاش کرد
از مدرسه میرسم خانه. مادرم میگوید مادربزرگ کاری برایش پیش آمده و باید برود پیش او. ناهار را آماده میکند و میگوید خودم از خودم پذیرایی کنم. همین که میرود، برادر و خواهر بزرگترم هم به مدرسه میروند. مادرم برادر کوچکترم را هم با خودش میبرد. من تنها
دو ساعتی میشود که مشغول بازی رایانهای هستم. اگر همین طور جلو برم به مرحلۀ جذاب بازی میرسم. دیروز بیشتر از سه ساعت بازی کردم. ولی آخرش جای حساس بازی مادرم رسید و نصیحتهایش شروع شد: بچه جان چقدر بگویم وقتت را پای این بازیها تلف نکن؟ امروز هنوز مادرم
از وقتی با بشیر به تاریخ سر زدهام احساس میکنم دنیای امروزم را بهتر از قبل میشناسم. آشنایی با تاریخ در شناخت دوست و دشمن کمکم میکند. بشیر دوباره آمد و گفت دستم را به او بدهم. از او پرسیدم کجا میرویم؟ گفت: میخواهم تو را به دورهای از ایران ببرم که
هنوز در دل تاریخ بودیم و غرق افکار خودم بودم. بشیر پرسید: به چی فکر میکنی؟ رشتۀ افکارم پاره شد. نگاهی به او کردم و گفتم: به اتفاقاتی که برای زنان در دل تاریخ رخ داده. خدا را شکر که این طور ظلمها از بین رفته است. بشیر گفت: اما اگر به آنچه در دنیا میگذرد
تازگیها خدا را بیشتر از گذشته دوست دارم. حتی شکل دوست داشتنم هم تغییر کرده است. این شکلی شده که به نظرم اصلا نمیشود خالق این همه نعمت را دوست نداشت و به حرفهایش گوش نداد. به خاطر همین تصمیم گرفته بودم به نعمتهای معنوی هم فکر کنم اما نمیدانستم از کجا
امروز روز دومی است که سراغ بازی رایانهای نرفتهام. فکرکردن به نعمتها چنان هیجانی در وجودم به راه انداخته که در بازیهای رایانهای پیدایش نکرده بودم. دیگر نمیگذارم نعیم از من فاصله بگیرد. چند باری که از او دور شدم، در چشم برهم زدنی رجیم آمد و تلاش کرد
از مدرسه میرسم خانه. مادرم میگوید مادربزرگ کاری برایش پیش آمده و باید برود پیش او. ناهار را آماده میکند و میگوید خودم از خودم پذیرایی کنم. همین که میرود، برادر و خواهر بزرگترم هم به مدرسه میروند. مادرم برادر کوچکترم را هم با خودش میبرد. من تنها
دو ساعتی میشود که مشغول بازی رایانهای هستم. اگر همین طور جلو برم به مرحلۀ جذاب بازی میرسم. دیروز بیشتر از سه ساعت بازی کردم. ولی آخرش جای حساس بازی مادرم رسید و نصیحتهایش شروع شد: بچه جان چقدر بگویم وقتت را پای این بازیها تلف نکن؟ امروز هنوز مادرم