نویسنده: عذرا ابن مهدی
یکی بود یکی نبود. پیرزنی بود که سه تا دختر داشت. اسم دختر کوچکترش نمکی بود. خونه پیرزن هفت تا در داشت. هر شب یکی از دخترها درها رو میبست. یه شب که نوبت نمکی شد شش تا در را بست اما یادش رفت در هفتم رو ببنده ...
در ادامه میتوانید به داستان بسیار زیبای "نمکی" گوش فرا دهید.