بازنویسی: فضلالله صبحی
یکی بود یکی نبود پیرزنی بود که توی خونهای زندگی میکرد و به اندازه خودش بخور و نمیری اندوخته داشت. اونقدر که نیازش به در و همسایه نیفته. روزی در حیاط خونه نشسته بود که موشی از لونش دراومد و اومد سر حوض که آب بخوره. وقت برگشتن شتاب کرد و دمش به جارویی که لب حوض بود گیر کرد ...
در ادامه میتوانید به داستان بسیار زیبای "دُم دوز" گوش فرا دهید.