نوآموزان عزیز سلام. یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. گنجشک کوچولوی قصه ما تو لانهاش نشسته بود و به آسمان نگاه میکرد و در همان حال داشت آرزوهایش را با خودش مرور میکرد. آخه آن دوست داشت یک لباس نو داشته باشد تا برای جشنی که به آن دعوت شده بود حسابی نونوار شود. همین طور که داشت به آرزوهایش فکر میکرد ناگهان...