هنوز هیچ مطلبی وارد نشده!
هیچ نتیجهای برای جستجوی شما یافت نشد.
آخرین عناوین
یکی بود یکی نبود. تاپ و پاپی و پام سه مورچه، سه هماتاقی و سه دوست بودن که سالهای سال با هم در یه جا زندگی میکردن. خشکسالی دشت اطراف لونشونو فراگرفته بود و اونا تصمیم گرفتن جایی برن که
یکی بود یکی نبود پیرزنی بود که توی خونهای زندگی میکرد و به اندازه خودش بخورو نمیری اندوخته داشت. اونقدر که نیازش به در و همسایه نیفته. روزی در حیاط خونه نشسته بود که موشی از لونش دراومد و
پیرزنی توی خونه کوچیکی زندگی میکرد. پیرزن همیشه میگفت دلم میخواد تمیزترین خونه دنیا رو داشته باشم. برای همین صبح تا غروب کارش آب و جارو کردن خونه و باغچه کوچیکش بود اما
یکی بود یکی نبود کلاغی بود و یک ماچوچه. کلاغ گفت بیا با هم خونهای از برگ چنار بسازیم. ماچوچه گفت نه خونهای از سنگ و گل بسازیم. کلاغ جواب داد نه من میگم خانهای از برگ چنار بسازیم
پنجره اتاق باز بود. رویا داشت نقاشی میکرد که زنبوری به داخل اتاق اومد و دور سر رویا چرخید وزو وزو وز. رویا سرشو تکون داد. خوب نگاه کرد. زنبور رو دید. صداشو شنید. از جا بلند شد و دستاشو تو هوا تکون داد تا
یه سنگ غرغرو بود. سنگ غرغرو نه توی رودخونه بود، نه توی باغچه، نه توی خرابه. اون توی یه نون سنگک داغ بود. قصه سنگ غرغرو از جایی شروع شد که یه پسر کوچولویی نون سنگک رو خرید. سنگ غرغرو داد زد آی وای سوختم
یکی بود یکی نبود. تاپ و پاپی و پام سه مورچه، سه هماتاقی و سه دوست بودن که سالهای سال با هم در یه جا زندگی میکردن. خشکسالی دشت اطراف لونشونو فراگرفته بود و اونا تصمیم گرفتن جایی برن که
یکی بود یکی نبود پیرزنی بود که توی خونهای زندگی میکرد و به اندازه خودش بخورو نمیری اندوخته داشت. اونقدر که نیازش به در و همسایه نیفته. روزی در حیاط خونه نشسته بود که موشی از لونش دراومد و
پیرزنی توی خونه کوچیکی زندگی میکرد. پیرزن همیشه میگفت دلم میخواد تمیزترین خونه دنیا رو داشته باشم. برای همین صبح تا غروب کارش آب و جارو کردن خونه و باغچه کوچیکش بود اما
یکی بود یکی نبود کلاغی بود و یک ماچوچه. کلاغ گفت بیا با هم خونهای از برگ چنار بسازیم. ماچوچه گفت نه خونهای از سنگ و گل بسازیم. کلاغ جواب داد نه من میگم خانهای از برگ چنار بسازیم
پنجره اتاق باز بود. رویا داشت نقاشی میکرد که زنبوری به داخل اتاق اومد و دور سر رویا چرخید وزو وزو وز. رویا سرشو تکون داد. خوب نگاه کرد. زنبور رو دید. صداشو شنید. از جا بلند شد و دستاشو تو هوا تکون داد تا
یه سنگ غرغرو بود. سنگ غرغرو نه توی رودخونه بود، نه توی باغچه، نه توی خرابه. اون توی یه نون سنگک داغ بود. قصه سنگ غرغرو از جایی شروع شد که یه پسر کوچولویی نون سنگک رو خرید. سنگ غرغرو داد زد آی وای سوختم